ذکر احوالات استاد خلیل زاده

آن واعظ خلایق، آن ناطق حقایق، آن قطب عالم دیتا، آن مروج انواع اسکیما، آن رهرو ریلیشن شیپ، آن استاد رشید خوش تیپ، آن ناطق ضرب دکارتی، آن عالم العلوم آی تی، آن آکل کباب کوبیده و ریحان، آن نماینده نجبا و سربزیران، آن کاتب ملبس به شلوار لی، آن کاشف اتریبوت و کاستمر و کوئری، آن در همه حال قابل استفاده، شیخنا و مولانا خلیل زاده _حفظ الله علیها_ بی آزار و دور از قروفر بود. اهل آی تی و کلام بود و درس هایش نا تمام بود.

نقل است که چون زاده شد انگشت بر پی شانی داشت. پس ده طبیب آوردند تا انگشت از پیشانی او جدا کنند، مگر طبیبی از آن میان بگفت: تا سحری بر او نگویند هیچ متفق نشوند. پس سحری آوردند اما انگشت جدا نکرد. پس او را پرسیدند از چه رو چنین کنی؟ به لسان اطفال به گفت: "داده دی دی دودو". پس ده شیخ این گفت را ترجمه کردند که: "دارم به ریلشن فکر می کنم".

و این دائر بود تا پنجاه سال و از این رو او را فیلسوف دائم الرابطه گفتند.

ابتدای حال او چنان بود که دیهی شد، پس مردی فربه دید و از او پاره ای نان خواست از آنک که گرسنه بود و هیچ درهم نداشت. مرد به او هیچ نداد، پس نفرین کرد تا مرد به گاوی بدل شد و ماغ بر کشید و به طویله گاوان اندر شد. تا گاو از این نفرین بمرد. و این از کرامات شیخنا بود.

پس شیخ از این کرامت بر آشفته به بادیه ای در حوالی میدان فردوسی اندر شد و ده سال گرسنه بود و هیچ نخورد جز جوجه کباب و پیتزا و دایم می گریست تا شیخی بر او وارد شده، بگفت: "سلام علیکم و رحمت الله و برکاتو" و شیخنا جواب گفت: "علیکمو hello" و از این جواب شیخ عبرت گرفت و او را پندی داد که به "دارول دی پی ای" برو و پایگاه بساز و درس بده و از این بود که شیخ استاد شد و ریلیشن ساخت.

آورده اند که روزی شیخ الشیوخ مولانا فرهاد خان عباسی تهرانی به نزد او آمد و بگفت: "ای استاد دائم الرابطه آن چنان که بر آید ساعت مچی شما یک ساعت جلوست" استاد فرمود : "دانم" شاگرد گفت : "خب" ] در این جا منظور از "خب " این است که ای استاد عظیم اکنون که می دانید خب تنظیم کنید ساعتتان را ![ شیخ در جواب شاگرد سری تکان داد، شاگرد با اندوهی در سینه گفت: این کدام علت و برهان است که شیخ عظیم ما به خاطر آن ساعت خویش را یک ساعت به جلو کشیده !!؟" شخنا گفت : "از درک تو خارج است".

نقل است که چون زمان فوت او رسید عزرائیل بر او حاضر شد و او را گفت: "بگو که چه می خواهی تا آنرا بر آورم و جانت را بستانم. شخنا بگفت: می خواهم پایگاه داده ای بسازم و اطلاعات خلایق وارده در بهشت را در آنجا گرد آورم. و از این کلام بود که وارد بهشت شد و شروع به ساخت مرکز پایگاه داده بهشت کرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر